عمری ست ز اسباب غنا هیچ ندارم


چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم

تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد


معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم

تشویق خیالات وجود و عدمم نیست


چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم

یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر


سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم

چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد


غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم

وامانده یأسم که از این انجمن آخر


برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم

مغرور هوس می زیم از هستی موهوم


فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم

همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد


گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم

شخص عدم از زحمت تمثال مبراست


آیینه ! تو هیچم منما هیچ ندارم

بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم


جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم